شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 267 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 708 . شنبه : دیشب تا لنگ صبح بیدار بودم و داشتم عکسای دوربین رو خالی میکردم ... یه وقت به خودم اومدم و دیدم داره اذان میگه !!!!! زود رفتم خوابیدم ... تا ساعت ۹:۳۰ ... امروز زودتر لز معمول بیدار شدیم ... ملحفه رختخوابارو ریختم لباسشویی و بعد صبحانه خوردیم و رفتیم سرخاک ... موقع رفتنمون هوا باد وزون بود ولی تا رسیدم سرخاک نم نم بارون هم شروع شد ... لباست گرم بود  و نگران نبودم ... من مشغول قرآن خوندن شدم و تو و بابا هم قدم میزدید ... بارون که شدیدتر شد رفتید تو ماشین ... دلم میخواس بشینم و کلی با بابام حرف بزنم ... دلم بغض داشت .... ولی نشد چون داشتی بابا رو کلافه میکردی ... اومدیم سمت خونه ... هوا هم بارونی و د...
29 اسفند 1392

نوروز 1393 مبارک

  سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام سال خرم ،  فال نیکو ، مال وافر ، حال خوش اصل ثابت ، نسل باقی ، تخت عالی ، بخت رام     در سایه ی ایزد تبارک ... عید همگی بود مبارک سال نوتون مبارک لبتون خندون و دلتون شاد   نوروز 1393 ...
29 اسفند 1392

یادداشت 266 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 701 . شنبه : هنوزم بیحوصله و مضطربم ... بعد از صبحانه بابا بردت بیرون و منم ناهار پختم ... نیم ساعت بعد برگشتید و تو گریه میکردی و نمیخواستی بیای تو خونه !!!! ... بابا هم دعوات کرد ... دیگه یادم نمیاد چی شد 702 . یکشنبه : بعد از صبحانه برا مامان بزرگ زنگ زدیم و رفتیم خونش ... گفتم شاید بیرون رفتن حالم رو بهتر کنه که نکرد ... البته تمام تلاشم رو کردم که مامان بزرگ چیزی نفهمه ... ناهارت رو از دست مامان بزرگ خوردی و کلی بازی کردی و کتاب ورق زدی ... من و مامان بزرگ هم حرف میزدیم ... ساعت ۴ خوابیدی و مامان هم خوابید ... من خوابم نبرد و درو دیوار خونه ی پدری رو تماشا میکردم ... ساعت ۷ هم بابا اومد دنبالمون و اومدیم خ...
23 اسفند 1392

یادداشت ۲۶۵ مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارنارنجم *** ۶۹۰  . سه شنبه : مهمترین اتفاق امروز این بود که شب رختخوابارو مرتب کردیم ... کل کمد رو ریختیم بیرون و درو دیوارشو دستمال کشیدیم و دوباره چیدیم ... تو هم حسابی لذت بردی از بریز و بپااااااش ۶۹۱ . چهارشنبه : بعد صبحانه تو بابا و منو دخترخاله رفتیم بیرون ... تا یه مسیری با هم بودیم و تو با تعجب دخترخاله رو نگا میکردی که چرا همراه ماست !!!!! ... من و دخترخاله رفتیم بازار و تو بابا رفتید گردش ... یکساعتی تو بازار بودیم ... بعدش که اومدم خونه دیدم شما هم تازه برگشتید ... رفته بودید فروشگاه چرخ بازی !!!! ... رفتم سراغ ناهار درست کردن و بعدش ناهار خوردیم .. تو خوابیدی و من با جمع و جور سرگرم بودم ... یکساعتی گ...
16 اسفند 1392

یادداشت 264 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 682 . دوشنبه : بعد از صبحانه رفتیم بیرون بچرخیم ... یه بارون تند و ریز هم میومد و هوا حسابی دلپذیر بود ... یه سر هم رفتیم فروشگاه نزدیک خونه و تو حسابی چرخ بازی کردی ... خونه که رسیدیم حسابی گرسنه بودی ... ناهارت رو خوردی و بعد از یه کم بازی خوابیدی ... بعد از پختن شام فریزر رو تمییز کردم ... * از سرشب سرت گرم بود و مدام انگشتت توی دهنت بود یا اینکه لپت رو میمالیدی ... لثه هات رو چک کردم ولی خبری نبود ... برای اینکه بتونی بخوابی بهت استامینوفن دادم و راحت خوابیدی ۶۸۳ . سه شنبه : تا صبحانمون آماده بشه بابا رفت تا لامپ حمام رو عوض کنه . اومدیم صبحانه بخوریم که اخبار گفت اتوبوس توراه شمال تصادف و سقوط داشته و ...
6 اسفند 1392
1